دیدار دلدار
اشاره:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم (سعدی)
آنان که کمر همت بر بسته اند که از قعر جان تا اوج جانان سفر کنند، چه راست گفته اند که سالک را در این راه پر فراز و نشیب و سخت کرانه ناپدید، بی گذر از شاهراه ولایت و بی مدد از خضر راه، امید نجاتی نیست.
عارفان بالله و استوانه های اخلاق که در طریق سلوک الی الله از خود رسته و به خالق پیوسته اند؛ این همه را وامدار عنایات و توجهات آن امام یگانه دانسته و می دانند. از این روست که می کوشند تا هماره در مجرای فیض بخشی ولی اعظم خدا قرار گیرند.
حکایت اینان را با او چونان حکایت ذره و آفتاب است؛ ذره در روشنای آفتاب بالا می رود تا به وادی خورشید راه یابد.
این جماعت، محبت آن یار دلنواز را برای دیدار دلدار خویش بر گزیده اند. با وی آنچنان مانوسند که گویی حضور و غیبت آن محبوب بی همتا نزدشان یکسان است. نشست و برخاستشان با اوست، دم زدنشان از اوست، تپیدن نبضشان برای اوست. عشق و عیششان یادکرد نام اوست، وام از دم مسیحایی او می گیرند، و راز از لب اهورایی او می جویند، مشکلات خویش را بر وی عرضه می دارند و ...
سرانجام اوست که گره از کار فرو بسته شان می گشاید...
آری! حکایت این دلدادگی و دلبردگی بسی نکته آموز و شوق انگیز است. و در این میان، سهم شما که قدم رنجه کرده اید و بر سر این پنجره پا نهاده اید. زرین برگهایی است از آن تشرفات روحانی و مشاهدات وجدانی که به فضل خدا آهسته و پیوسته تقدیم حضورتان خواهد شد.
و اینک گزارشی دیگر از این بزم حضور، برای آنانکه نسخه شفابخش دلها و سرمه جلابخش دیده هاشان را در این محافل انس و قرب می جویند.
دین و اندیشه، ابوالقاسم شکوری
دریاى دانش در محضر امام زمان علیه السلام
توفیق زیادت کربلا و نجف نصیبش شده بود و خوشحال بود. چند روزى در کربلا ماند و پس از آن عازم نجف اشرف، مرقد نورانى و مطهر اولین امام شیعیان، حضرت على (علیه السلام) شد. تصمیم داشت چند روز در نجف بماند. پس از خواندن زیارت نامه، نشسته و به ضریح حضرت چشم دوخته. او با مولاى خود درد دل کرد و از غم هایش گفت و یاد مظلومیت على (علیه السلام) افتاد که چطور 25 سال او را خانه نشین کردند و همسرش را در برابر او کتک زدند و به شهادت رساندند.
پس از زیادت، تصمیم گرفت سرى به خانه دوست قدیمى اش - که به بحرالعلوم شهرت یافته بود - بزند. به راه افتاد و پرسان پرسان منزل او را یافت. عده زیادى آن جا بودند و جلسه اى علمى برقرار بود. گوشه اى نشست و به پرسش و پاسخ ها گوش داد. علامه بحرالعلوم با چنان مهارتى به سوالات پاسخ مى گفت که راه اما و اگر را مى بست. جلسه که پایان یافت، به جز سه نفر همه رفتند. میرزاى قمى از گوشه مجلس برخاست و خود را به دوست صمیمى سال هاى گذشته اش رساند. علامه بحرالعلوم از دیدن او شگفت زده شد. برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت:
- میرزا، تو کجا و این جا کجا؟ خوش آمدى. صفا آوردى.
میرزاى قمى را کنار خویش نشاند و او را به آن سه نفر معرفى کرد. آنها که خداحافظى کردند و رفتند، این دو یار قدیمى تنها ماندند و از خاطرات زمان تحصیل و گذشته هاى خوبشان گفتند. میرزا گفت:
- سید، سوالى دارم.
- بگو، اگر بتوانم پاسخ مى دهم .
- به یاد دارى، در درس آقا باقر بهبهانى شرک مى کردیم؟
- البته مگر مى توان آن را فراموش کرد!
- منظور این است که آن وقت ها این گونه نبودى.
- آرى ، جوانى بود و شادابى.
- نه، آن هنگام استعداد تو کمتر از من بود. گاهى پیش مى آمد درسى را که فرا گرفته بودم، برایت مى گفتم تا متوجه شوى.
- درست است.
- امروز مى بینم که در دانش، دریاى مواجى شده اى و واقعا لقب بحرالعلوم(1) زیبنده و سزاوار توست.
بگو چگونه به این مقام رسیده اى .
- میرزا، این از اسرار است.
- من و تو که با هم این حرف ها را نداریم. چه سرى؟
- باید قول بدهى تا من زنده هستم، این راز را به کسى نگویى.
- باشد، قبول است.
- راستش را بخواهى، همه چیزم را مدیون امام زمان (علیه السلام) هستم.
- چگونه؟
علامه بحرالعلوم به متکایى که پشت سرش بود، تکیه داد و گفت:
- سال ها پیش، از خدا خواستم تا به حضور حضرت بقیة الله برسم و از جانب او عنایتى به من شود. بارها به مسجد کوفه رفتم و شب ها بیدار ماندم و گریه کردم. شبى از شب ها به دلم افتاد که به مسجد بروم. هوا سرد بود و کوچه هاى کوفه خلوت. در راه مسجد موجود زنده اى ندیدم. در مسجد بسته بود. ابتدا فکر کردم براى سرما در را بستند. در را که باز کردم، مردى را دیدم که در محراب نشسته و دعا مى کند. نور چراغ کم بود و نتوانستم او را بشناسم. خواستم نماز و اعمال مسجد را به جا آورم ؛ اما متوجه حرف هایش شدم . سخن تازه اى بود. به گونه اى دعا مى کرد که مو بر تنم راست مى شد. از عمق نیایش او، پى به شخصیتش بردم .
ناگهان گریه ام گرفت و حال عجیبى پیدا کردم. جلو رفتم و سلام کردم. پاسخ سلامم را داد و گفت:
سید، جلوتر بیا. جلوتر رفتم . او برخاست و دوباره فرمود بیا جلوتر.
دو قدم با او فاصله داشتم. زیبا و نورانى بود. خال زیبایى هم روى گونه اش داشت. خواستم به پایش بیفتم و او را در آغوش بگیرم. مرا بغل کرد و سینه اش را به سینه ام چسباند. حالم دگرگون شد بود. هر آنچه خداوند اراده کرده بود تا به این سینه سرازیر شود، در سراسر وجودم جارى شد.(2)
پی نوشت ها:
1- دریاى دانش ها.
2- نجم الثاقب، ص 473.
منبع:
حیات پاکان، ج5، مهدی محدثی